اریان امید زندگیمون اریان امید زندگیمون ، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره
هانا(ماریان)نفسمون♡هانا(ماریان)نفسمون♡، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره
روشان فروغ زندگیمونروشان فروغ زندگیمون، تا این لحظه: 11 ماه و 5 روز سن داره

آریان و ماریان میوه های زندگیمون♡♡♡

این وبلاگ متعلق به آریان و ماریان عمارلو است اریان با فاصله ی نه ماه و یازده روز بزرگتر از هاناست 🤗

روشانم به دنیا اومد 😍

1402/4/5 2:19
نویسنده : مامانی اریان
176 بازدید
اشتراک گذاری
سلام به روشان من روشنی زندگیمون
سلام به آریان و ماریان عشق های مامان
امروز اومدم تا خاطرات تولد روشانم رو یاد داشت کنم
روز ۲خرداد که روز سه شنبه بود و در گیرو دار امتحانات بچه ها بودیم و من مشغول تمیز کاری خونه برای آمادگی بعد از ورود روشان خانوم که بابا زنگ زد و گفت بیمارستان باید خودمم باشم برای کارهای بستری این بود که سریع راه افتادم و رفتم بیمارستان و یکی دوساعت کارمون زمان برد امضاهای رضایت نامه عمل نوار قلب جنین و توضیحات قبل از عمل اینکه از کی ناشتا باشم و چه لباسهایی برای شما ببرم و گفتن سرهمی نباشه کلاه برات نمیپوشن فقط روسری داشته باشی و این چیزا خلاصه من به بابا گفتم تا من طبقه ی بالا دارم نوار قلب میدم بابا هم بره برات روسری بخره چون نداشتی برای فردا

به پرستاری که اونجا بود گفتم نمیشه یه نفر حداقل یه عکس تو اتاق عمل ازم با دخترم بگیره چون نه برای آریان و نه ماریان اجازه ی این کار رو نمیدادن و خوشبختانه گفتن خودشون آتلیه دارن و باهاش قرار داد بستن و این بود که شماره ی آتلیه ی ماهدونه رو گرفتم و باهاشون برای فردا صبح قرارداد بستیم .

صبح روز بعد
آریان و هانا رو آماده کردم صبحانشونو بستم و باهم روبوسی و خداحافظی کردیم و رفتن برای امتحانشون و بابا هم رفت مغازه تا ساعت نه و نیم بیاد دنبالمون و خودمم که ساعت ۵صبح صبحانه تخم مرغ خودم که سیر باشم یکم دراز کشیدم اما از استرس خوابم نمیبرد آخه گفته بودن سزارین سوم خیلی سخت و خطرناک هست یه ماهی بود که‌میترسیدم و حتی وصیت نامه هم نوشته بودم 🥴و بخاطر همین خوابم نبرد یه ذره استراحت کردم و حدود ساعت ۸و نیم بود که آماده شدم و ساکمو چک کردم و همه چیو مرتب چیدم و با مامانجون مریم هماهنگ کردم که ساعت ۹و نیم بابا میره دنبالش و بعد میان دنبال من ،مامان زهرا هم که قرار بود ظهر بیاد پیش بچه ها و تا مرخص شدن من از بیمارستان خونه بمونه .
گوشیم زنگ خورد و بابا ‌و مامانجون مریم دم در منتظر بودن ساکمو برداشتم و رفتم پایین و با هم حرکت کردیم سمت بیمارستان با عکاس هم هماهنگ کردم بخش زایشگاه دیگه نه گوشی بهم دادن نه مامانجون مریم اجازه داشت بیاد اونجا و گفته بودن دکتر حدود ساعت دوازده میاد بعد از وصل کردن سرم و سوند و تست حساسیت و این چیزا عکاس اومد و شروع کردم ژست گرفتن و …و بابا هم اومد و با هم چند تا عکس گرفتیم و فیلم صحبت من با روشان که با کلی مکث و نفس عمیق جلو گریمو گرفتم خیلی میترسیدم که نتونم دیگه روشانمو ببینم .
بعد از عکاسی ویلچر آوردن و یه شنل و منو بردن داخل ریکاوری که به محض ورود یه خانومو دیدم که تازه از اتاق عمل اومده بود و از درد داد میزد بدم داد میزد دیگه استرسم بیشتر شده بود که یه خانوم اومد و گفت شمارو به من معرفی کردن از طرف مادر شوهر فائزه خانوم که پیشتون باشم نگران نباشید یکم باهاش صحبت کردم و آروم شدم و چند دقیقه بعد وارد اتاق عمل شدم و روی تخت نشستم و آمپول بیحسی رو زدن به کمرم و درعرض چند ثانیه پاهام گرم شد و بیحس و دکتر سالاری اومد آنژیوکتی که اون مامای قبلی دوبار زده بود و باز کرده بود دوباره بازش کردن و به اون یکی دستم وصل کردن،و بعد از چند دقیقه حس کردم یهو شکمم خالی شد و صدای گریه دختر نازم رو شنیدم اما یهو دکتر گفت چسبندگی داره و … و نفسم بالا نمیومد داخل سرمم یه دارو ریختن و خیلی آروم شدم و روشانمو آوردن و گذاشتن روی شونم و کنار سرم چقدر آروم بودم چقدر لحظه ی قشنگی چقدر حسرت میخورم که این تجربه رو موقع آریان و ماریان نداشتم .


آریان و ماریان در انتظار …

گلهایی که آبجی و داداشی برامون خریده بودن









ایشالله بعد از تحویل عکسها بقیشو هم میزارم 🥰
پسندها (2)

نظرات (0)