اریان امید زندگیمون اریان امید زندگیمون ، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره
هانا(ماریان)نفسمون♡هانا(ماریان)نفسمون♡، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره
روشان فروغ زندگیمونروشان فروغ زندگیمون، تا این لحظه: 11 ماه و 5 روز سن داره

آریان و ماریان میوه های زندگیمون♡♡♡

این وبلاگ متعلق به آریان و ماریان عمارلو است اریان با فاصله ی نه ماه و یازده روز بزرگتر از هاناست 🤗

اولین مهد رفتن با بابایی و آزمایش خون

1397/9/17 15:01
نویسنده : مامانی اریان
285 بازدید
اشتراک گذاری


سلام

امروز میخوام از یه حس خوب بگم حسی که تا تجربش نکرده باشی متوجه نمیشی

امروز بدلیل بیماری راننده سرویس اریان خانم حافظی قرار شد با بابا بری مهد کودک و این اولین باری هست که داری با بابا میری مهد کودک و من یه حس آرامش عجیبی دارم شاید برای اینکه بابا هم میخواد همون حس ذوقی رو که من برای مهد کودک بردن تو داشتم، داشته باشه و این حس رو از  لبخندش و نگاه هاش به تو سر صبح میشد فهمید امروز زودتر آماده ات کردم و بابا دیشب گفته بود شما رو هفت و ربع آماده کنم  بیدار شدی و کیفتو بستم و توی راهرو موقع کفش پوشیدنت بابا همش نگاهت میکرد حسی که من هر روز صبح دارم هر روز ته دلم میگم قدوبالای پسرمو قربون که داره بزرگ میشه و مردی میشه اما مردها یکم درونی ترن فقط نگاه اما طولی نکشید که دیدم میخنده و شعر

میریم مدرسه ...

میریم مدرسه...

جیبام پر از....

فندق و پسته ....

رو داشت برات میخوندو حسابی کیفش کوک بود و این بود که تو امروز یه روز قشنگ و شاد رو برای بابایی رقم زدی .

خدایا شکررت بابت شیرینی هایی که به زندگیمون بخشیدی و من  باورم  نمیشد که یه روز من و بابایی بشیم ولی دانش اموز الان که دارم مینویسم از ته دل آرومم و شاد

دوست دارم آریانم نفسم...

حالا که دارم مینویسم بگم از اینکه متاسفانه بخاطرربالا اوردنت و اینکه معدت ضعیف شده و تا یه چیزیربهت نمیوفته سریع بالا میاری از مهد هم گفتن شاید مشکلی باشه تصمیم گرفتیم ببریمت دکتر که دکتر یه چکاب کامل نوشت و فرداش صبح ناشتا رفتیم تا پیش دایی حامد آزمایش بدی و دایی حامد هم کلی خوشحال بود و همه جا شما رو راه میبرد و به همه میگفت خواهر زاده هام رو ببینید و ... وقتی نوبت امپول و خون گرفتن شد باورم نمیشد اینقدر راحت بشینی البته خود دایی حامد دلش نیومد ازت خون بگیره و بردت پیش همکار خانومش که توی اتاق کودک بود البته دایی حامد با استرس دستتو گرفته بود و فکر نمیکرد اینقدر آقا باشی وای باورم نمیشد یه آخ نگفتی 😙

بعدم یه ماشین مرد عنکبوتی هم هدیه گرفتی و هاناجون هم یه برس قرمز هدیش بود.

خلاصه بعد ازون رفتیم طبقه بالا و اتاق دایی حامد رو هم دیدیم و اونجا کیک و شیر خوردین و دایی حامد از من هم خون گرفت واسه یه چکاب کامل🤗و یه چایی با هم خوردیم و چند تایی عکس گرفتیم و برگشتیم‌.

ان شالله که خیره...

و دیگه اینکه چند روز پیش یه جشن تولد کلی مهدآریان جون برگزار کرد و یه روز رفتن تالار تشریفات کلی برنامه داشتن و امروز هم این عکس رو اریان جون اورد و قرار شد عکسهای گروهیشون رو من برم مهد و انتخاب کنم🤗

پسندها (3)

نظرات (1)

مامانمامان
18 آذر 97 21:54
شاد باشید